«بازگشت»
از دل يك دشت گذشتيم
بر لب يك رود نشستيم
حادثه ي تلخ حيات بود كه مي رفت
آنگه بريديم گسستيم
كودكي كوچه ي شفاف ولطيفي بود
كه در آن دويديم
با شوق پريديم
از اسب چوبين چو فتاديم
در چادر مادر خزيديم
پاي صحبت استاد چو نشستيم بگفتا:
زندگي سيب قشنگي است
يا كتابي است كه خوانديم
در دل خنديديم وگفتيم:
زندگي نه سيب قشنگ است
ونه كتابي است كه خوانديم
زندگي همين است كه درآنيم
در پي يك جرعه حقيقت دويديم
رسيديم سراب بود
در طپش گوشه نگاهي خزيديم
پريديم كه خواب بود
بر او دل چو بستيم
فارغ از خود شديم واز غير گسستيم
دل داديم واز دل بريديم
بيهوده رهي بود كه درآن دويديم
در قايق نشستيم به گرداب شكستيم
آرام به ساحل نگريستند وبر ما نگريستند
بعد از اين عهد كنيم
حرمت عشق بداريم
در شوره زار بذر دوستي نكاريم
گل احساس چو خشكيد
بر او نگرييم،نباريم
1377
|